درباره وبلاگ

زندگی چیه ؟ زندگی عشقه. عشق چیه ؟ عشق بوسیدنه. بوسیدن چیه ؟ بیا اینجا بهت بگم !!!
آخرین مطالب
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 138
بازدید کل : 64380
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


!دختر تنها!
دو شنبه 28 / 10 / 1392برچسب:, :: 20:32 ::  نويسنده : سیده مائده       

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید ؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می‌کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.



در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.



داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»



قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.



دو شنبه 28 / 10 / 1392برچسب:, :: 20:25 ::  نويسنده : سیده مائده       

حرفای دل یه بنده خدااااااا واقعیت داره

صلا از مادرم خوشم نمی آمد ودوستش نداشتم ..همیشه باعث شرمساری من می شد وباعث می شد همه دوستانم مرا مسخره کنند وبهم بخندند آنها به مادرم یک چشمی می گفتند چون یک چشم نداشت دوست داشتم کاش هیچوقت این مادرم نمی شد وهمیشه آرزو می کردم زود بمیرد تا از دستش راحت شوم یک روز که به مدرسه ام آمد آنقدر خجالت کشیدم که فقط می خواستم زمین دهن باز کند ومرا ببلعد آن روز که به خانه آمدم آنقدر مادرم را زیر مشت ولگد گرفتم وآنچنان حرفهایی به او زدم که تاب نیاورد واز هوش رفت ولی بیجاره هیچ نگفت ..سالها گذشت ومن از روی ناچاری با اوزندگی کردم ...زندگیم خوب شد به قول شما آنقدر ثروتمند شدم که بهم می گفتند میلونرچند تا ویلا در بهترین منطقه شمال گرفتم وسهام داریک هتل بزرگ در دبی شدم وآنچنان ماشینی سوار میشدم که همه حسرت می کشیدندوبا یک دختر ثروتمند ازدواج کردم وبه خاطر همسرم از مادرم جدا شدم ودیگر از دستش راحت شده بودم وحتی از فکر کردن به او حالم بهم میخورد...یک روز که با همسر وبچه هایم برای نهار به یک رستوران رفته بودم...زن فرسوده ای را دیدم که جلو رستوران نشسته تا صاحب رستوران تکه نانی به او بدهد...خیلی آشنا بود ..آری او مادرم بود...تا خواستم راهم را عوض کنم اومرا شناخت وصدایم زد به همسرم گفتم شما بروید تا منهم بیایم ..مادرم مرا در بغل گرفت وگفت پسرم هیچ وقت نخواستم بهت بگویم فقط برای اینکه پیش خدا شرمسار نشوی ...در دوران کودکی در یک حادثه با یک ماشین تصادف کردی ویکی از چشمهایت در این حادثه از بین رفت منهم یک چشمم را به تو دادم تا بتوانی با آن تمام زیبایهای دنیا را ببینی وآنقدر موفق شوی که تو دنیا هیچ چیزی کم نداشته باشی وبه هر آنچه که میخواهی برسی...آری اینهم رسم روزگار ماست...



دو شنبه 28 / 10 / 1392برچسب:, :: 20:23 ::  نويسنده : سیده مائده       

باز هم یک داستان کوتاه و جذاب
هیچکس
داستانی از یک دلباخته ، یک عاشق
عاشقی که هیچوقت عشق خود را جز از راه چشم لمس نکرد
هیچکس

 

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .
همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن

همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .
احساس کرد همه چیش به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....
شب بعد همون ساعت

وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .
به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .

شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .
و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .

اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشو از دست داده بود .
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ... برای همیشه .
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل همیشه
فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .

 

 

احساس شما بعد از خواندن این داستان من چیست ؟ ( مهم )
در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم



دو شنبه 28 / 10 / 1392برچسب:, :: 20:15 ::  نويسنده : سیده مائده       

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.

 

در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.

 

روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.

 

دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.

 

دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.

 

زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.

 

زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟

پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.

چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.

 

مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟

 

پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.


مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟

 

مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.

 

پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟

 

پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟

 

کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 


معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.



دو شنبه 28 / 10 / 1392برچسب:, :: 20:8 ::  نويسنده : سیده مائده       

پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره: بگو میخوام برم استخر
دختره اومد خونه ای دوست پسرش
پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه .....
پسر و دوستا یک یکی میرن حموم
یکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر  با خون  اش نوشته


نامردا خواهرم بود

 



دو شنبه 28 / 10 / 1392برچسب:, :: 20:6 ::  نويسنده : سیده مائده       
داستان واقعی ، دخترخاله و پسرخاله ای بودن که از بچه گی با هم بزرگ
 
 شدن و اسمشون رو هم بوده واسه ازدواج دختره اسمش مریم بوده پسره 
 
هم جواد ، جوادو مریم خیلی همدیگه رو دوست داشتن جوری که هر روز 
 
باید همدیگه رو میدیدن جواد همیشه مواظب مریم بود و اگه کسی مریمو 
 
اذییت می کرد اون پشتشو میگرفت حالا هر کی باشه چه مادر مریم چه 
 
پدر یا داداشش باشه یه دفه خانوم معلم مریمو تنبیه کرده بود جواد هم 
 
فهمیده بود و معلم مریمو با سنگ زده بود ، اگه پارک میرفتن باید با هم 
 
میرفتن اگه جواد میرفت تو مغازه چیزی بگیره برا مریم هم میگرفت حتی 
 
عروسک هم براش میخرید مریم هم همینطور ، هیچکدومشون هم پولدار 
 
تموم کردن و اینجا بود که طرز فکرها عوض میشه و سختیهای زندگی رو 
 
 
 
درک میکنن طوری که رو عشقهاشون هم تاثیر میذاره مریم دختر قشنگی 
 
شده بود جواد هم واسه خودش مردی شده بود جواد هم کار میکرد هم 
 
درس میخوند مریم هم محکم درس میخوند تا دانشگاه قبول بشه از قضا 
 
مریم دانشگاه قبول شد ولی جواد قبول نشد اینجا بود که دانشگاه بین دو تا 
 
عاشق فاصله انداخت قرار شده بود بعد از دبیرستان عقد کنن ولی مریم هی عقدو عقب مینداخت

جو دانشگاه رو مریم و دوست داشتنش تاثیر گذاشته بود هر موقع از 

دانشگاه بر میگشت و جواد میرفت پیشش یا میگفت خسته ام یا درس دارم 

یا به بهونه های مختلف جوادو بی محل میکرد تا یک سال جوادو دور داد تا 

اینکه تو جمع جلو همه گفته بود من قصد ازدواج ندارم و بهتره جواد بره زن 

بگیره و فکر منو از سرش بیرون کنه اصلا کسی باورش نمیشد مریم بتونه 

همچین حرفی بزنه جواد بلند شده بود گفته بود مریم تو این حرفو جدی 

زدی؟ مریم هم گفته بود پسرخاله من تا دانشگاهو تموم کنم  چهارسال 

طول میکشه بهتره به فکر دختر دیگه ای باشی این برا هر دومون بهتره جواد 

گفته بود شوخی رو دیگه بس کن مریم هم گفته بود من هیچوقت انقد 

جدی نبودم جواد گفته بود نکنه من کاری کردم که ناراحت شدی؟ اونم گفته 

بود تو کاری نکردی من بدرد تو نمیخورم اینو گفته بود و از خونه زده بود بیرون 

جواد رفته بود دنبالش و تو خیابون با هم دعوا کرده بودن جواد بهش گفته بود 

تو چت شده؟ چرا بیربط حرف میزنی؟ این بازیو تمومش کن و برگرد من 

نمیتونم بدون تو زندگی ولی قلب رئوف و نازک مریم از سنگ شده بود به 

جواد گفته بود اگه ادامه بدی خودمو می کشم جواد با گریه گفته بود کی 

مریم قشنگ و مهربون منو از من گرفته؟ مریم گفته بود کسی نگرفته ما مال 

هم نبودیم و اون موقع بچه بودیم و عشق چیز پوچ و بی فایده است و حالا 

پول حرف اول رو می زنه جواد گفته بود خب منم پول دار میشم منم میرم 

دانشگاه مریم هم گفته بود ما به درد هم نمی خوریم و دیگه هیچ وقت 

سراغ من نیا ، بعد از این هر کاری پدر و مادر هردوشون کردند که مریم 

راضی بشه مریم زیر بار نرفت که نرفت این وسط جواد خودشو باخته بود و 

رفته بود سراغ قرص های روان گردان برای آروم کردن خودش درسشو ترک 

کرده بود و کارش شده بود مصرف قرص. مریم هم که اصلا به فکر جواد نبود 

، مریم بعد از دو سال از دانشگاه با پسر دیگه ای ازدواج کرد که مهندس بود 

حالا جواد عشق خودشو میدید که با پسر دیگه ای داره می ره گردش و ازا 

ینی که هست بدتر میشد اینجا بود که پدر مادر جواد اونو برده بودند به یک 

مرکز درمان و جواد خودش هم تصمیم گرفته بود دیگه به مریم فکر نکنه و 

زندگیشو دوباره درست کنه بعد از تقریبا چند ماه جواد سلامتی خودشو به 

 

دست اورد و درسشو دوباره شروع کرد و درس میخوند برا کنکور دیگه کار 

نمی کرد و فقط درس میخوند انگیزه هاش چندبرابر شده بودند ( اینایی که 

میگم تو چند سال اتفاق افتاده بود و منی که دارم می نویسم خودم 

احساساتی شدم سرنوشت چه کارایی که با آدم نمیکنه) بعد از امتحان 

کنکور جواد مهندس عمران قبول شده بود و دیگه زندگیش از این رو به اون 

رو شده بود جواد قرص خوار با توکل به خدا و اراده محکم و کمک پدر و مادر 

و دکترا سالم شده بود و برا خودش شده بود مهندس جالب تر این این بود 

که شوهر مریم فردی چشم چرون و شکاک بود و همش چشمش دنبال 

دخترای مردم بود و اجازه نمیداد مریم که به خونه پدر و مادرش حتی بره 

همیشه گوشی مریمو چک میکرد حتی چند بار مریمو زده بود درسته که 

شوهرش پولدار بود ولی نه از پولش بهره می برد و نه از وجود خودش 

شوهرش چون خودش خراب بود به زنش هم شک می کرد مریم چون به 

جواد پشت کرده بود و با عشقش بازی کرده بود همش میگفت حقمه باید 

سرم بیاد وقتی به کارایی که با جواد تو بچگی هاشون کرده بود وقتی به 

دوست داشتنی هایی که بینشون بود فکر میکرد آرزوی مرگ میکرد که چرا 

اینقدر در حق جواد بد کرده ولی روش نمی شد که از شوهرش جدا بشه 

چون همه بهش زخم زبون می زدند آخر نتونست طاقت بیاره و به شوهرش 

گفته بود من نمیخوام دیگه باهات زندگی کنم مریم با چشمی پر از اشک و 

خون برگشته بود خونه پدر و مادرش و آخرش از شوهرش جدا شد حالا 

خوبه که بچه دار نشده بود ولی روحیشو به کلی از دست داده بود 

دانشگاهشو هم تموم نکرده بود بعضی موقع ها درس میخوند ولی مگه 

زخم زبون مردم میزاشت درس بخونه و راحت باشه جواد هم از حالش باخبر 

شده بود و یک روز رفت دیدنش و خیلی عادی و رسمی ولی روش نشد با 

جواد روبرو شه بخاطر همین جواد رفته بود تو اتاقش و احوالشو پرسیده بود 

مریم هم گفته بود حالی واسم نمونده که ازش بپرسی بعد گفته بود اومدی 

اینجا که زجرکشم بکنی؟ آره من احمقم بی شعورم ، اصلا هر چی دلت 

میخواد بگو جواد هم گفته بود نه من دیگه از دستت ناراحت نیستم تو 

خواستی زندگی خودتو بکنی من اشتباه کردم که مزاحت می شدم عشق 

چیز پوچ و بی فایده است این حرف مریمو داغون کرد بعد بهش گفته بود که 

خودشو ناراحت نکنه و میتونه زندگیشو دوباره شروع کنه و دوباره باطراوت 

بشه فقط اراده میخواد و توکل به خدا اینو گفته بود و خواسته بود بره ولی 

مریم مانع شده بود و نذاشته بود یقه شو گرفته بودو بهش گفته بود من تو 

رو میخوام من اشتباه کردم من بچه بودم گول اطرافیانمو خوردم بخدا هنوز 

عاشقتم جواد که از شرم و خجالت قرمز شده بود زبونش بند اومده بود و 

همینجوری نگاش میکرد بعد مریم گفته بود بیا ببین همش از تو نوشتم و 

خاطرات بچه گیمون بعد دفتر خاطراتشو آورده بود و به جواد نشون داده بود 

جواد که اشک از چشماش جاری شده بود بهش گفته بود من اگه دوستت 

نداشتم هرگز پامو اینطرفا نمیذاشتم فقط دنبال یک فرصت میگشتم که بهت 

بگم منم هنوز عاشقتم و هر کاری کردی رو فراموش میکنم تو مریم کوچولو 

و قشنگ خودمی بعد بهش گفته بود همین امشب میام خواستگاریت تا 

دیگه برای همیشه مال خودم بشی مریم از بس گریه کرده بود دیگه اشکی 

براش نمونده بود و باورش نمیشد جواد بخشیدتش و هنوز دوسش داره بعد 

از چند ساعت حرف زدن جواد تدارک خواستگاری رو چیده بود و مریمو برای 

همیشه به ازدواج خودش دراورده بود.این هم داستان پر ماجرای جواد و مریم 

ولی مردایی مثل جواد کم هستن و پول وعشق دو چیز جدا از هم هستن 

پس هیچ وقت دچار اشتباه نشید.

 



دو شنبه 28 / 10 / 1392برچسب:, :: 19:54 ::  نويسنده : سیده مائده       

خوندنش حوصله میخواد......ولی خیلی قشنگه
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﮕﻢ ﺧﻴﻠﻲ ﻏﻤﮕﻴﻨﻪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﯾه رﻭﺯ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﯾه رﻭﺯ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ هم به عشقش ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻧﮑﺮﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﮐﻢ ﻧذاﺷﺖ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮐﺸﻮﻥ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ها شیطنت ها ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ زیر بارون قرار گذاشتن ها خیس شدن ها از سرما به خود لرزیدن ها..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﺯﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩ.. ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ بی خبر ﺧﻄﺶ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭن ﻗﺴﻤﻬﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻣﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﻧﺸﺪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﺍﺛﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺲ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ ازﺕ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ ﺧﺪﻣﺖ ﺗﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﺮگردﻩ و دلشو بدست بیاره و بره ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ 21 ماه پست دادنا و لحظه شماری ها و دور بودن ها..
سلامتی ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺩﻋﻮﺕ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺟﺸﻦ ﻋﻘﺪ ﻋﺸﻘﺶ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎیی ﮐﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﺎﻝ ﭘﺴﺮ ﺑﻐﺾ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﺗﺎ ﺟﺸﻦ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﺸﻪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺯﻭﺭﯼ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻋﺮﻭﺳﯽ که ماه ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻋﺎﻗﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭن ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻫﺎ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﻼﮎ ﺯﻧﺠﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﻭﺍﺳﻪ ﺯﯾﺮ ﻟﻔﻈﯽ ﺭﻭﺯ ﻋﻘﺪﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿبش ﻣﻮﻧﺪ.. ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﻔﻈﯽ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﻣﯿﺮﺳﻪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻫﺎ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ««بله»»..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺲ ﺩﻭﺳﺘﺎ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺣﻠﻘﻪ که ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﭘﺴﺮ ﺷﺪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﺮﻭﺱ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺳﺴﺘﯽ ﺯﺍﻧﻮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﭼﺸﻢ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺎﮐﺖ ﺳﯿﮕﺎﺭ و نخهایی که با نخ قبلی روشن شد..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ توی آیینه ﺷﮑﺴﺖ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻓﺮﺩﺍﺵ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﮔﺮﻓﺖ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻥ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﮔﺬﺷﺖ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻓﻮ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ با تموم وجود ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺗﯿﻐﯽ ﮐﻪ ﺗﯿﺰ ﺑﻮﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﮒ ﺩﺳﺖ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻥ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺗﻮ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭن 5.6 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ اون ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ نیمه باز ﺧﯿﺲ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺷﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺻﺒﺮ ﭘﺴﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻗﺴﻤﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻪ که ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﺸﻪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻗﺴﻢ ﺟﻮﻥ ﭘﺴﺮ..
ﺳﻼﻣﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻟﺤﻈﻪ ی ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ خیس..
سلامتی یه عمر تنهایی..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﻣﺘﻦ ﺷﺪ،
سلامتی خنده های کودکی که توی راه بود..
سلامتی دختری که مادر شد..
سلامتی پسری که حسرت پدر بودن تا ابد به دلش موند..
سلامتی هق هق هایی که ﭘﺴﺖ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﻟﯽ آرﻭﻡ ﺷﻪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻻﯾﮑﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ زده ﺷﺪ..
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻣﺸﺐ..
سلامتی همه ی عاشقایی که هرگز به عشقشون نرسیدن و از دور نگران یکی یه دونه شون بودن و با بغض با سکوتشون گفتن آهای غریبه این که دستش توی دستای توءه همه ی دنیای منه خیلی مراقبش باش. ...



سه شنبه 30 / 7 / 1391برچسب:, :: 18:11 ::  نويسنده : سیده مائده       

 

 

 
  پسرعاشق
 
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می ک

 

ند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است.

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

فال

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند

جلوی ویترین یک مغازه می ایستند

دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟

وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟

فروشنده:360 هزار تومان

پسر: باشه میخرمش

دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟

پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش

چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند

دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری

پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم

بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن

پسر:عزیزم من رو دوست داری؟

دختر: آره

پسر: چقدر؟

دختر: خیلی

پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟

دختر: خوب معلومه نه

یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم

دست دختر را میگیرد

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشقچشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی

دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند

پسر وا میرود

دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد

چشمان پسر پر از اشک میشود

رو به دختر می ایستدو میگویید :

او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم

دختر سرش را پایین می اندازد

پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی

ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟

دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد 

 

 

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

!عشق!

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي..

 

 

 

يکي بود يکي نبود

يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت

اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن

تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود

و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد

هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي

مال تو کتاب ها و فيلم هاست....

روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

 
توي يه خيابون خلوت و تاريک

داشت واسه خودش راه ميرفت که

يه دختري اومد و از کنارش رد شد

پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد

انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته

حالش خراب شد

اومد بره دنبال دختره ولي نتونست

مونده بود سر دو راهي

تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت

اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون

اينقدر رفت و رفت و رفت

تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد

همش به دختره فکر ميکرد

بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود

تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد

دوباره دلش يه دفعه ريخت

ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن

توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد

دختره هيچي نميگفت

تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد

بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد

پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم

دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت

پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود

ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد

اون شب ديگه حال پسره خراب نبود

چند روز گذشت

تا اينکه دختره به پسر جواب داد

و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد

پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه

از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد

اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون

وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن

توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت

پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه

همينجوري چند وقت با هم بودن

پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره

اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد

اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد

يه چند وقتي گذشت

با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن

تا اين که روز هاي بد رسيد

روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه

به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد

دختره ديگه مثل قبل نبود

ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد

و کلي بهونه مياورد

ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره

دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد

و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه

از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه

و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش

دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره

ديگه اون دختر اولي قصه نبود

پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده

يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره

يه سري زنگ زد به دختره

ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد

هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد

همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد

يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده

پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره

همونجا وسط خيابون زد زير گريه

طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد

همونجور با چشم گريون اومد خونه

و رفت توي اتاقش و در رو بست

يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد

تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق

اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد

تا اينکه بعد از چند روز

توي يه شب سرد

دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت

و قرار فردا رو گذاشتن

پسره اينقدر خوشحال شده بود

فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله

فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون

دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن

و بهشون خوش ميگذره

ولي فردا شد

پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست

تا دختره اومد

پسره کلي حرف خوب زد

ولي دختره بهش گفت بس کن

ميخوام يه چيزي بهت بگم

و دختره شروع کرد به حرف زدن

دختره گفت من دو سال پيش

يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست

يک سال تموم شب و روزمون با هم بود

و خيلي هم دوستش دارم

ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست

مادرم تو رو دوست داره

از تو خوشش اومده

ولي من اصلا تو رو دوست ندارم

اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم

به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم

پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت

و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد

دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت

من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي

تو رو خدا من رو ول کن

من کسي ديگه رو دوست دارم

اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد

و براش تکرار ميشد

و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت

دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که

تو رفتي خارج از کشور

تا ديگه تو رو فراموش کنه

تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن

فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم

باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد

دختره هم گفت من بايد برم

و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن

و رفت

پسره همين طور داشت گريه ميکرد

و دختره هم دور ميشد

تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد

فکر ميکرد که ارومش ميکنه

همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام

و گريه ميکرد

زير بارون

تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت

رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد

دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد

زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود

تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد

خنديده بود

و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد

پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه

کلي با خودش فکر کرد

تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا

و رفت سمت خونه دختره

ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه

اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته

ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن

وقتي رسيد جلوي خونه دختره

سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست

تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد

زنگ زد و برارد دختره اومد پايين

و گفت شما

پسره هم گفت با مادرتون کار دارم

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين

مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل

ولي دختره خوشحال نشد

وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره

داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد

ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد

تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد

و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت

به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت

پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم

نميتونم ازش جدا باشم

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن

پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد

صورت پسره پر از خون شده بود

و همينطور گريه ميکرد

تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون

پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد

و فقط گريه ميکرد

اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند

مادره پسره اون شب

 

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود

به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه

ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد

پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد

هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه

و گریه میکنه

هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش

و تا همیشه برای اون میشه

هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره

الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده

بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه

پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....

این بود تموم قصه زندگی این پسر


این قصه واقعیت داشت

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

داستان واقعی

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

 



دو شنبه 6 / 3 / 1391برچسب:, :: 11:57 ::  نويسنده : سیده مائده       

 

 


 

((دوست دارم))را  من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام!

از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.

به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،

گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

گل ياس،

عشق در جان هوا ريخته بود .

من به ديدار سحر مي رفتم

نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

***

مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

 بسراي اي دل شيدا، بسراي .

اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

 

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

روح درجسم جهان ريخته اند،

شور و شوق تو برانگيخته اند،

تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

 

همه درهاي رهائي بسته ست،

تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

بسراي ... ))

 

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ هاي گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها مي شد باز .

 

غنچه ها مي رسد باز،

باغ هاي گل سرخ،

يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست

چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !

خورشيد !

چه فروغي به جهان مي بخشيد !

چه شكوهي ... !

همه عالم به تماشا برخاست !

 

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر مي كردند .

 

دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .

مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...

 

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه اي مي پرورد،

- هديه اي مي آورد -

برگ هايش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

« ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

با شكوفائي خورشيد و ،

گل افشاني لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبي و مهر،

خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

***

 اين گل سرخ من است !

دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

كه بري خانه دشمن !

كه فشاني بر دوست !

راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

 

در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشيد،

روح خواهد بخشيد . »

 

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

 

 

 



جمعه 3 / 3 / 1391برچسب:, :: 19:18 ::  نويسنده : سیده مائده       

 

 

 

 

مرا رها مکن....

مرا اینگونه نگاه نکن دل من پر از

 سکوت است سکوتی که اگر نمایان شود

عالمی را به آتش می کشد در پس پوسته ی

 حرفهای من سکوتی پر معنا نهفته است صدها جلد کتاب

  یک دقیقه آن است و در تاکستان ابدیت یک شاخه انگور دارد

شرابی که از آن افشرده ام دنیاییی را مست میکندودیگری را می کشد

                              مرا رها مکن            

 

   
 

 



جمعه 27 / 2 / 1391برچسب:, :: 15:33 ::  نويسنده : سیده مائده       

 

 

دوستم داشته باش ،همانگونه كه من دوستت دارم...

بگذار فاصله من و تو كمتر از آني باشد؛

كه ميخواهيم و نميتوانيم

كه ميتوانيم و نميگذارند

بگذار ميان من و تو فاصله اي نماند،

 نه به خاطر خودت، نه به خاطر من كه به خاطر اين عشق دوستم داشته باش

بيش از آني كه من دوستت دارم....



جمعه 27 / 2 / 1391برچسب:, :: 14:45 ::  نويسنده : سیده مائده       

 

 

       من نمیتونم بخوابم ،چه جوری تو خوابه خوابی؟ ،

       میشه عاشقت بمونم ؟ ،چه سواله بی جوابی

       من فراموشت نکردم ، تو فراموشم که کردی
  
       اینهمه واسه تو مردم ، تو یکبارم تب نکردی

       عمر این روزا کوتاست ، خوشی این دورو براست

       هرچی غصه ست واسه من ، خنده ها ماله شماست

       کاش میدونستی چقدر ، تو دلم جات خالیه

       دیگه باورم شده ، زندگی یه بازیه

       من و شرمنده نکن ، من و شرمنده نکن
  
       نه دیگه بیشتر از این ، منو بازنده نکن

       نه ، منو شرمنده نکن ، منو شرمنده نکن

       نه دیگه ، بیشتر از این، منو بازنده نکن

       تو کجایی که ببینی ، چه سیاهه روزگارم

       دل به هیچکسی ندادم ، با اینکه تورو ندارم

       من از این زمونه سیرم ، شایدم این روزا بمیرم

      تو قشنگتر از همیشه ، من همون جوونه پیرم

      من و شرمنده نکن ، من و شرمنده نکن

      نه دیگه بیشتر از این ، منو بازنده نکن

      نه ، منو شرمنده نکن ، منو شرمنده نکن

 نه دیگه ، بیشتر از این، منو بازنده نکن






دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:, :: 23:3 ::  نويسنده : سیده مائده       

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

بدون تو

من ، سالها خیره به آسمان بدون تو

به دنبال تمام علامت سوالهای روی دیوار

ابر بود ، برای همیشه

آن موقع ها خوب بود ،

حتی خیال صاف شدن آسمان

که رویای شبانه ام بود

نمی دانم ،

شاید فکر میکردم پشت آن همه ابر

خورشید است !!

شاید .....

سوسوی چراغ از فاصله ای نزدیک

ولی .....

کاش برای همیشه همین می بود

بدنبال علامت سوالی

که نمی دانستم جوابش هیچ است !

پشت ابر، یک آسمان بی ستاره ، بدون ماه !

سوسوی چراغی که فقط خالی بودن خانه را نشان میداد

و من

کاش

هیچ وقت بدنبال جوابش نمی رفتم

آن موقع

شاید هنوز همه چیز خوب می بود

در رویای تو ! 

 



دو شنبه 9 / 2 / 1391برچسب:, :: 22:58 ::  نويسنده : سیده مائده       

 

عادت

آن موقع ها فقط گهگداری به دلم سر می زدم

 همان موقع تو را می دیدم ..
 عادت کرده بودم به دوری...
 به ندیدن
 با دلم کاری نداشتم
خیلی وقت بود ....
 تو هم انگار برایت عادت شده بود
به ازدور دیدن  و فکر کردن

شاید برای همین بود
 که بعد از این همه  سال
 حتی تحمل چند ماه دیدن را نداشتیم
 شکستن عادت
چه عادت تنهایی
 چه ندیدن ...
 شاید بهتر بود همه عادتهامان را نگاه می داشتیم
 حتی شده برای همیشه .....

 آن موقع باز می شد

 وقتی دلتنگ شدیم
 به پنجره نگاه کنیم

 خیال کنیم که اگر روزی

 این فاصله نبود

...... چه خوب بود

 

 

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد
 

 

 



صفحه قبل 1 صفحه بعد